محل تبلیغات شما



شعر – رضا غریب الغربا رضا معین الضعفا
قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون این همه لطف وکرمت امامرضا
از روزی که با تو آشنا شدم امام رضا
مورد رحمت خدا شدم امام رضا
رضا غریب الغربا رضا معین الضعفا
دست هر بنده که بر دامن مولا برسه
درد پنهانش امشب به مداوابرسه
امشب از پرده دل آن همه فریاد کنیم
تا مگر رضا به فریاد دل ما برسه
رضا غریب الغربا رضا معین الضعفا
دل من زندونی تویی که تنها می دونی
قفس وا کنی و پرنده رو رها کنی
میش کنج حرمت گوشه ی قلب من باشه
میش قلب من ومثل گنبدت طلاکنی
یا علی موسی الرضا میشه به من نگاه کنی
اونقده رضا می گم تا دردم و دوا کنی
رضا غریب الغربا رضا معین الضعفا


به خاک حُجره رُخش را چو آشنا می کرد
گرفته بود دلش… یاد کربلا می کرد
 
اگر غریب نبود پس چرا چنان مادر
 برای آمدن مرگ خود دعا می کرد
 
به یاد کوچه زمین می نشست و بر می خواست
درون خویش یقین یاد مرتضی می کرد
 
نبود خواهرش آنجا وگرنه در حُجره
 ز روی چهره او خاک را جدا می کرد
 
میان حُجره غریبانه دست و پا میزد
جواد را ز نوای جگر صدا می کرد
 
پس رسید و به دامن گرفت رأس پدر
و سِرّ روضه ی سر بسته برملا می کرد
 
نهاد چهره خود را به چهره بابا
اشاره ای به علی اکبرش رضا می کرد

 


اشعار شهادت حضرت امام رضا(ع)
 
ای که اعضای تو از زهر جفا می لرزد
با زمین خوردن تو ارض خدا می لرزد
 
بارها پا شدی و باز به خاک افتادی
با زمین خوردن تو عرش خدامی لرزد
 
به خدا ناله تو کی به مدینه برسد
خواهرت تا شنود آه تو را می لرزد
 
پسرت آمده و روی تو را می بوسد
لحن غمبار جواد ابن رضا می لرزد
 
 جگرت سوزد و رویت به کبودی بزند
پلک چشمان تو اینگونه چرا می لرزد
 
به روی خاک ولی سینه تو سنگین نیست
تا رسد روضه به صحن تو صدا می لرزد
 
بی حیا، چکمه به پا، تیغ به دست آمده است
چه شنیده است به گودال چرا می لرزد
 
این جگر گوشه زهراست که بی یار شده
وسط این همه سرنیزه گرفتار شده

 


 
آقایمان آمد عبا روی سرش بود
رنگ کبودی برتمام پیکرش بود
 
درکوچه یاد ماجرای کوچه افتاد
یافاطمه یافاطمه ذکرلبش بود
 
دستی به پهلو دست دیگر روی دیوار
پهلو گرفتن یادگار مادرش بود
 
او در میان حجره‌ای دربسته اما
صدها فرشته در کنار بسترش بود
 
او دست و پا می‌زد ولی با کام عطشان
گویا که دیگر لحظه‌های آخرش بود
 
اما تمام فکر و ذهنش کربلا بود
یادغریبی‌های جد بی سرش بود
 
مردم گریز کربلایم اینچنین است
آمد جواد و لحظه ی آخربرش بود
 
اما به دشت کربلا جور دگر شد
اربابمان بالای نعش اکبرش بود
 
بایدجوانان بنی هاشم بیایند
تا این بدن را بر در خیمه رسانند


بین حجره ست و کسی نیست به دادش برسد
کاش تا جان نسپرده است جوادش برسد
 
خیره مانده ست به در چشم ترش میسوزد
کرده سم کار خودس را ، جگرش میسوزد
 
کیست بر حال دل مضطر او گریه کند
خواهرش نیست که بالا سر او گریه کند
 
رفته از حال بسی خورده زمین در کوچه
زیر لب خوانده فقط روضه ی مادر… کوچه
 
پسرش آمده زیبا پسر مه رویش
میگذارد سر خود را به سر زانویش
 
سخت باشد پدری پیش پسر جان بدهد
سخت تر این که پسر پیش پدر جان بدهد
 
سخت تر این که جوان باشد و پر پر بزند
پدرش هم نگران باشد و پرپر بزند
 
سخت تر از همه با هلهله ها خنده کنند
دور تا دور علی حرمله ها خنده کنند
 
سخت تر از همه این که تن او پاشیده
تن او در وسط جوشن او پاشیده
 
بر سر نعش جوانش پدری پیر شده
مثل او از نفس افتاده زمین گیر شده
 
موج خون در دل ارباب تلاطم کرده
پسرش را وسط این همه خون گم کرده
 
بردنش کار حسین نیست عبا لازم بود
فقط این کار جوانان بنی هاشم بود
 
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید


با سینه‌ای که آتش از آن شعله می‌کشید

ناله برای کشته دیوار و در کشید

 

او بود و خاک حجره و یک ناله ضعیف

آری نفس نفس زدنش تا سحر کشید

 

یک روزه زهر بر دل زارش اثر نمود

گاه سحر به جانب جانانه پر کشید

 

در انتظار آمدن میوه دلش

پا را به سوی قبله چنان محتضر کشید

 

ان دریده گریبان پسر رسید

دستی به روی ماه کبود پدر کشید

 

شمس الشّموس روی زمین اوفتاده و

فریاد ای پدر ز دل خود قمر کشید

 

آه از دمی که زینب کبرای غم نصیب

آمد تن امام زمانش به بر کشید

 

با دست زخم خورده خود دختر علی

تیر شکسته از تن ارباب در کشید

 

گل مانده بود در وسط تیغ و نیزه‌ها‌

آمد ز پای ساقه یاسش تبر کشید

 

حسن لطفی

 

***


سبک دشتی

اگر دست پدر بودی به دستم

چرا من در خرابه می نشستم

اگر می بود بابای نکویم

نمی زد شمر دون سیلی به رویم

***

بابا چرا سر از خاك یک لحظه بر نداری

حق داری ای پدر جان زیرا که سر نداری

ما را رسوا کردند با ضرب تازیانه

بابا مگر تو با ما ، عزم سفر نداری

***

بیاای عمه جان کامشب زمرگ خودخبردارم

هوای دیدن رخسار زهرا را به سر دارم

خبر کن دختران شام را از بهر دیدارم

که تا ثابت کنم من هم در این عالم پدر دارم

***

من دختر سه ساله ی حسینم

در باغ دین آلاله ی حسینم

نامم به لوح عشق جاویدانست

دیباچه ی رساله ی حسینم

 


حسین بابا ، حسین بابا

حسین بابا ، حسین بابا

اگر نازی کند دختر ، خریدارش بود بابا

بزرگی کن ببوس این دخترکوچکتر خود را

نهان از چشم طفلان آمدم تا در برم گیری

بگیر یک بار دیگر در بغل این دختر خود را

به گهواره نظر انداختم دیدم بود خالی

کجا بردی نیاوردی علی اصغر خود را

زِ دیرادیر دیدم عمه ام بوسید گلویت را

تو که می ری به کی وا می گذاری دختر خود را


وقتی رسید قافله در مجلس یزید

بالا گرفت قائله در مجلس یزید

اشک سر بریده در آمد که پا گذاشت

زینب میان سلسله در مجلس یزید

زینب رسید و دور و برش جمع خسته ای

با پای پر ز آبله در مجلس یزید

داغ رباب تازه شد آن لحظه ای که دید

بالا نشسته حرمله در مجلس یزید

بزم شراب بود و چه کردند پای تشت

رقاصه ها پِیِ صِله در مجلس یزید

ای وای، بین جام شراب و سر امام

چندان نبود فاصله در مجلس یزید

بالا که رفت چوب، سه ساله بلند شد

صبرش نداشت حوصله در مجلس یزید

خون خورد زینب و جگرش پاره پاره شد

از دست إبن آکله در مجلس یزید

 

فدای ذکر یارب یارب تو

چه اشکی دارد امشب زینب تو

به لب آورده جان کاروان را

به هر چوبی که می زد بر لب تو


نگاهش را به چشمت دوخت زینب
ز چشمان تو صبر آموخت زینب
به لب های تو می زد چوب، بوسه
به پیش چشم تو می سوخت زینب
***
فدای ذکر یارب یارب تو
چه اشکی دارد امشب زینب تو
به لب آورده جان کاروان را
به هر چوبی که می زد بر لب تو
***
تمام روضه آن شب بر ملا بود
گمانم کربلا در کربلا بود
بمیرم بوسه های خیزرانی
فقط یک روضه ی طشت طلا بود
شاعر:یوسف رحیمی

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها