محل تبلیغات شما

به خاک حُجره رُخش را چو آشنا می کرد
گرفته بود دلش… یاد کربلا می کرد
 
اگر غریب نبود پس چرا چنان مادر
 برای آمدن مرگ خود دعا می کرد
 
به یاد کوچه زمین می نشست و بر می خواست
درون خویش یقین یاد مرتضی می کرد
 
نبود خواهرش آنجا وگرنه در حُجره
 ز روی چهره او خاک را جدا می کرد
 
میان حُجره غریبانه دست و پا میزد
جواد را ز نوای جگر صدا می کرد
 
پس رسید و به دامن گرفت رأس پدر
و سِرّ روضه ی سر بسته برملا می کرد
 
نهاد چهره خود را به چهره بابا
اشاره ای به علی اکبرش رضا می کرد

 

رضا غریب الغربا رضا معین الضعفا

به خاک حُجره رُخش را چو آشنا می کرد

ای که اعضای تو از زهر جفا می لرزد

چهره ,یاد ,حُجره ,خاک ,آشنا ,رُخش ,آشنا می ,به خاک ,را چو ,چو آشنا ,خاک حُجره

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها